
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۴۰
۱
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود
۲
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
۳
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
۴
بوسهای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
۵
بیرقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بیزحمت خار آمده بود
۶
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بر وی
غصه هایی که ز هجرش به شمار آمده بود
۷
عارض نازک او را ز لطافت گفتی
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
۸
کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
۹
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی
هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود
۱۰
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری
او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود
نظرات