
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۵۱
۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
۲
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
۳
به حقیقت همه پروانهٔشمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
۴
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
۵
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
۶
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
۷
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
۸
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
۹
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
۱۰
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
نظرات