
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۵۵
۱
کو دیدهای که بیتو به خون تر نمیشود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
۲
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
۳
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمیشود
۴
ذکر تو میکنیم و به پایان نمیرسد
وصف تو میکنیم و مکرر نمیشود
۵
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمیشود
۶
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمیشود
۷
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمیشود
نظرات