
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۵۷
۱
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
۲
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
۳
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
۴
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمیپایی بر آن عهد
۵
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
۶
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
۷
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
نظرات