اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۵۹

۱

تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید

چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید

۲

به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو

به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید

۳

شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی

جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید

۴

از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن

که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید

۵

دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد

که در صحت علامتهای بیماری پدید آید

۶

به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی

نشان روز روشن در شب تاری پدید آید

۷

ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد

ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید

۸

اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی

ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید

۹

چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره

که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید

تصاویر و صوت

نظرات