اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۶۴

۱

مرا گر ز وصل تو رنگی برآید

رها کن، که نامم به ننگی برآید

۲

عجب دان که از کارگاه ملاحت

جهان را بینگ توینگی برآید

۳

بسی قرن باید که از باغ خوبی

نهالی چنین شوخ شنگی برآید

۴

چنان شکری، کز دهان تو خیزد

مپندار کز هیچ تنگی برآید

۵

از آن زلف مشکین اگر دام سازی

ز هر حلقه‌ای پالهنگی برآید

۶

به امید صلح و کنار تو خواهم

که هر شب مرا با تو جنگی برآید

۷

ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من

به زاری چو آواز چنگی برآید

۸

کمان جفا میکشی سخت و ترسم

گریزان شوی چون خدنگی برآید

۹

بدو نام قربان من کرده باشی

گر از کیش جورت ترنگی برآید

۱۰

سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟

بدانی، چو پایت به سنگی برآید

۱۱

صبوری کند اوحدی، کین تمنا

از آن نیست کو بی‌درنگی برآید

تصاویر و صوت

نظرات