
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۶۶
۱
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
۲
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
۳
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
۴
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
۵
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
۶
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
۷
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
۸
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
۹
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
نظرات