اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۶۷

۱

دل سرمست من آن نیست که باهوش آید

مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید

۲

رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد

عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید

۳

بجز آن کایم و در پای غلامان افتم

چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟

۴

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید

۵

مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم

ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟

۶

حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند

هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید

۷

بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد

تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟

۸

بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو

همه تحصیل که کردیم فراموش آید

۹

بید با قامت رعنای چنان شرط آنست

که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید

۱۰

عجب از طالع خود دارم و دوران فلک

کان چنان صید به دام من مدهوش آید

۱۱

اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در

پیش لعل لب گویای تو خاموش آید

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
نیوشا --
۱۴۰۱/۰۶/۰۷ - ۰۷:۳۳:۰۶
بیت چهارم و به همراه ابیات دیگر از اوحدی در قطعه  "تا برفتی" فرزانه فقیهی خوانده شده است.