اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۶۹

۱

سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید

درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید

۲

ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید

۳

حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم

بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید

۴

نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این

گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید

۵

نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم

نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟

۶

اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش

کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید

۷

مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی

که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید

تصاویر و صوت

نظرات