
اوحدی
غزل شمارهٔ ۳۷۳
۱
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
۲
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
۳
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصهای شد، که به هر شهر و ولایت برسید
۴
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد میداد دل من که عنایت برسید
۵
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید
۶
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
۷
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
نظرات