اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۸۵

۱

تن به تو دادم، دل و جانش مبر

دل برت آمد، ز جهانش مبر

۲

از دل من گرچه گرو می‌بری

اول بازیست، روانش مبر

۳

دشمن من بر دهنت سود لب

او چه شناسد؟ به زبانش مبر

۴

گر سرم از پای تو دوری کند

باز به جز موی کشانش مبر

۵

گفت: شبی دست بگیرم ترا

زلف تو، باز از سر آنش مبر

۶

روی نهان کردی و بردی دلم

گرنه ببازیست، نهانش مبر

۷

عقل، که شاگرد سر زلف تست

او بگریزد، به دکانش مبر

۸

تا کمر زر ندهد دست من

دست بگیر و به میانش مبر

۹

اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست

بند کن و جز به سگانش مبر

تصاویر و صوت

نظرات