اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۳۹۵

۱

ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر

بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر

۲

برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز

بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر

۳

یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود

مستورگو مباش، مستور می‌نگر

۴

بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

کوته نظر مباش و به منشور می‌نگر

۵

وقتی که انگبین وصالش کنند بخش

خوی مگس مگیر و چو زنبور می‌نگر

۶

تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو

از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر

۷

همچون سگ حریص مکن قصد گردران

قصاب را ببین و به ساطور می‌نگر

۸

علت حجاب می‌شود اندر میان خلق

دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر

۹

نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب

بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر

تصاویر و صوت

نظرات