اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۰۳

۱

صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر

دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر

۲

دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید

جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر

۳

زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه

وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر

۴

خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی

حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر

۵

آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم

آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر

۶

گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود

رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر

تصاویر و صوت

نظرات