
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۰۴
۱
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
۲
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
۳
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
۴
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
۵
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
۶
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
۷
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
۸
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
۹
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
نظرات