
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۰۸
۱
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
۲
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز
۳
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
۴
خالی نمیشود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟
۵
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
۶
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
۷
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
۸
او میرود سوار و سراسیمه در پیش
دل میرود پیاده، ازان اوفتاد باز
۹
گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
تصاویر و صوت

نظرات