
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۰۹
۱
یار ار نمیکند به حدیث تو گوش باز
عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
۲
چون پیش او ز جور بنالی و نشنود
درمانت آن بود که بر آری خروش باز
۳
هر گه که پیش دوست مجال سخن بود
رمزی سبک در افکن و میشو خموش باز
۴
ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی
گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز
۵
حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین
گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز
۶
گفتی به دل که: صبر کن، او بیقرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
۷
خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
۸
چون سعی ما به صومعه سودی نمیکند
زین پس طواف ما و در میفروش باز
۹
گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست
مست غم تو دیرتر آید به هوش باز
تصاویر و صوت

نظرات