
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۲۱
۱
ای صبا، یار مرا از من بییار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
۲
پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس
۳
چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس
۴
چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور
خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس
۵
در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس
۶
و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس
۷
اوحدی گم شد، اگر منزل او میپرسی
به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس
نظرات
امین