
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۲۲
۱
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
۲
در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم
هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس
۳
زلف او را ز رخ او به کناری میکش
غافلش میکن و آن چشم و دهان را میپرس
۴
در چمن میشو و بر یاد گلش می مینوش
وز چمن میرو و آن سرو روان را میپرس
۵
گرچه او را سر مویی خبر از حالم نیست
هردم آن بیخبر موی میان را میپرس
۶
گرچه من پیر شدم در هوس دیدن او
تو گذر میکن و آن بخت جوان را میپرس
۷
اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز
از سر لطف همین را و همان را میپرس
تصاویر و صوت


نظرات