
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۲۷
۱
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
۲
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
۳
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
۴
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
۵
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
۶
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
۷
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
۸
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
۹
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
نظرات
حسین علویانی