اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۳۰

۱

چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش

ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش

۲

ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا

ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش

۳

فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن

به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش

۴

چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو

دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش

۵

ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی

سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش

۶

چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول

پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش

۷

ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند

چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش

۸

از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی

ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش

۹

به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی

ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش

۱۰

ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن

گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش

۱۱

اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها

به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش

تصاویر و صوت

نظرات