اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۳۳

۱

دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش

چاره‌ای نیست به جز جای که در دل کنمش

۲

ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار

تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش

۳

آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد

نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش

۴

می‌زنم بر سر خود دست به خون آلوده

چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش

۵

دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت

چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟

۶

مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد

تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش

۷

دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار

گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش

۸

دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد

ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟

۹

اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست

تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟

تصاویر و صوت

نظرات