اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۳۴

۱

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

۲

دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!

۳

دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

ای باد صبحدم، برسان خدمت منش

۴

آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او

خون من شکستهٔ بیدل به گردنش

۵

گر خون دیدها به گریبان رسد مرا

آن نیستم که دست بدارم ز دامنش

۶

دانم که باد را بر او خود گذار نیست

ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش

۷

گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی

چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش

تصاویر و صوت

نظرات