
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۳۵
۱
نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
۲
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
۳
از دری کاندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
۴
کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش
۵
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
۶
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
۷
آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش
۸
گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش
۹
اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
تصاویر و صوت

نظرات