
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۴
۱
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا
۲
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
۳
گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟
۴
بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا
۵
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بیعشق نشستن عجب از مردم دانا
۶
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا
۷
دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
نظرات