
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۴۲
۱
با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
۲
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
۳
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
۴
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سؤال خویش؟
۵
ای بیوفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
۶
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
۷
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
۸
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
۹
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
نظرات
امیر اثنی عشری