اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۴۴

۱

گر بنگری در آینه روزی صفای خویش

ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش

۲

ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد

دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش

۳

منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین

تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش

۴

معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من

مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش

۵

ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا

بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش

۶

یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم

وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش

۷

چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو

ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
Polestar
۱۳۹۹/۱۱/۱۵ - ۰۴:۰۵:۰۳
زیباست واقعا