اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۴۵

۱

مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش

ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش

۲

صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:

کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش

۳

وقتی علاج مردم بیمار کردمی

اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش

۴

باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی

تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟

۵

پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر

بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش

۶

گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا

باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش

۷

ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست

شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش

تصاویر و صوت

نظرات