اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۴۶

۱

گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق

خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق

۲

صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست

آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق

۳

گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود

هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق

۴

هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها

هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق

۵

ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه

بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق

۶

ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،

زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق

۷

پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی

خوردست باده، لیک ز جام الست عشق

تصاویر و صوت

نظرات