اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۵۶

۱

دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل

زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل

۲

دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم

این جرم دیده بود،ندارد گناه دل

۳

دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس

پیش رخ چو آینهٔ او؟ که: آه دل!

۴

بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم

ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل

۵

ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار

آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟

۶

جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو

دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟

۷

گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان

هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل

۸

در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر

ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
کاظم ایاصوفی
۱۳۹۵/۰۱/۲۳ - ۱۵:۱۷:۰۷
مصراع اول بیت آخر جان صحیح است نه جهان
user_image
حسین علویانی
۱۳۹۷/۰۱/۲۲ - ۱۶:۴۸:۳۷
عالی بود این شعر ،دل را در این حدیث ملامت نمیکنماین جرمِ دیده بود ،ندارد گناه دل