
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۶
۱
رخ خوب خویشتن را به چه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
۲
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
۳
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
۴
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
۵
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
۶
ز لبت نبات خیزد، چو به خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
۷
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
نظرات
امین کیخا
ابراهیم
محمود طیب
مهدی پژوهنده
محسن.۲