
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۶۵
۱
مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
۲
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
۳
باز میبینم همدست رقیبان شدهای
گر از آن دست نهای کارم ازین دست مهل
۴
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
۵
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
۶
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
نظرات