
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۶۹
۱
من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام
گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام
۲
از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟
کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام
۳
نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم
که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟
۴
مینویسم سخن مهر و قلم میگوید:
عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام
۵
بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی
قصهٔ خاص نشاید که نمایند به عام
۶
دلبرا، میکنم از دور سلامت، گرچه
دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام
۷
به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست
دلم امروز چنین سوخته و کارم خام
۸
پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟
این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام
۹
اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس
جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام
تصاویر و صوت

نظرات