اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۸۰

۱

من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم

که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم

۲

صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد

کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم

۳

سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده

نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟

۴

غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید

همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم

۵

خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری

اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم

۶

به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من

کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم

۷

بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او

گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم

تصاویر و صوت

نظرات