
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۸۱
۱
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
۲
خلق گویند: سخنهای پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
۳
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
همچنان آتش سودای تو در جانستم
۴
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز میگویم و از گفته پشیمانستم
۵
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
۶
آنچه از هجر تو بر خاطر من میگذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
۷
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
نظرات