
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۸۳
۱
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
۲
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
۳
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
۴
چاه که میساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
۵
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
۶
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان میدهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
۷
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
۸
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت مینهم سر که برافراشتم
۹
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
نظرات