اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۹۱

۱

دگر رخت ازین خانه بر در نهادم

دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم

۲

دگر پای صبر از زمین برگرفتم

دگر دست غارت به دل در نهادم

۳

دگر عهد با نیستی تازه کردم

دگر بار هستی به خر بر نهادم

۴

به بوی گل عارض او دل خود

در آن زلف چون سنبل تر نهادم

۵

چنان دل به شمع رخ او سپردم

که با نور چشمش برابر نهادم

۶

ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی

چو لعل بدخشی به زر بر نهادم

۷

مسلمان کنون ساختم اوحدی را

که در دست آن چشم کافر نهادم

تصاویر و صوت

نظرات