
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۹۲
۱
معراج ما به روح و روان بود صبح دم
دیدار ما به دیدهٔ جان بود صبح دم
۲
آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز
از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم
۳
چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت
پرواز من برون ز جهان بود صبحدم
۴
با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد،
از رفرف دماغ روان بود صبح دم
۵
جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو
روحالقدس کشیده عنان بود صبح دم
۶
طاوس جانم از هوس منتهای وصل
بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم
۷
دریافتم ز قرب مکانی و منزلی
کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم
۸
اندیشها که وهم هراسنده کرده بود
با شوق گفتنم نه چنان بود صبحدم
۹
و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت
در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم
۱۰
او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی
از وصف حال کند زبان بود صبحدم
نظرات