
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۹۴
۱
غافل چرایی؟ جانا، ز دردم
رحمت کن آخر بر روی زردم
۲
خونم بریزی هر روز، چون من
داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟
۳
در دام حسنت جز دم ندیدم
وز خوان عشقت جز خون نخوردم
۴
نقش غمم چون بر دل نوشتی
من نامهٔ خود در مینوردم
۵
خاک نسیمت گردم به زاری
باشد که آرد پیش تو گردم
۶
ای باد مشکین، گر میتوانی
بویی بیاور زان باغ وردم
۷
تا دیدهٔ من دید آن صنم را
گر اوحدی را، دیدم نه مردم
نظرات