اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۹۵

۱

هر چند به کوی او دیرست که پی بردم

بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم

۲

تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم

صد بار سر خود را از رشد به غی بردم

۳

گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا

دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم

۴

مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد

از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم

۵

با شاه به شهریور تقریر توان کردن

این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم

۶

زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او

زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم

۷

خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان

هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم

۸

دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را

از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!

۹

گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید

اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم

۱۰

بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر

کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم

۱۱

آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم

کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم

تصاویر و صوت

نظرات