اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۹۷

۱

ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم

به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم

۲

به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی

که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم

۳

به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟

چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم

۴

اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید

که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم

۵

ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن

پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم

۶

طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان

دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم

۷

تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد

دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم

۸

رقیبان درِ لیلی چرا کردند قصد من؟

به جرم آنکه چون مجنون گذاری بر حمی کردم

۹

به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟

درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم

۱۰

نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین

جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟

۱۱

درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر

جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۳۳۷

نظرات