اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۴۹۸

۱

بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم

به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم

۲

تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب

به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم

۳

ملامت من بیدل مکن درین غرقاب

تو بر کناری و من و در میان همی گردم

۴

به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر

رها کنی، که برین آستان همی گردم

۵

هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی

دگر به بوی وصالت جوان همی گردم

۶

قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت

بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم

۷

لبت بشارت کامی به اوحدی دادست

درین دیار به امید آن همی گردم

تصاویر و صوت

نظرات