اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۰۴

۱

آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم

شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم

۲

خون جگرم خورد و بلای دل من شد

یاری که به خون جگرش داشته بودم

۳

پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد

او خود به جز آنست که پنداشته بودم

۴

گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟

من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم

۵

چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا

شاید که درافتم، که نینباشته بودم

۶

هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم

بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم

۷

سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد

از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم

تصاویر و صوت

نظرات