
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۰۹
۱
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم
دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم
۲
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگر
غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم
۳
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند
مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم
۴
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد
که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم
۵
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد
ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم
۶
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی
تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم
۷
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر
نگفتهای که: غم کار اوحدی بخورم؟
نظرات