
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۱۵
۱
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
۲
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
۳
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
۴
ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
۵
نشان دانهٔ خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
۶
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
۷
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی
مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
۸
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
۹
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
نظرات
کاظم ایاصوفی