اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۱۸

۱

من همان داغ محبت که تو دیدی دارم

هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم

۲

قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست

که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم

۳

خار در پای چو از دست غمت رفت مرا

گل به دستم ده و از پای درآور خارم

۴

بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی

بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم

۵

تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد

که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟

۶

ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی

که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم

۷

اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید

دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم

تصاویر و صوت

نظرات