اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۵۲

۱

هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب

ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب

۲

ما را دلیست گمشده در چین زلف تو

اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب

۳

باریک تر ز موی سؤالیست در دلم

شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب

۴

رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد

در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟

۵

چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ

عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب

۶

هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد

برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟

۷

جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا

چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
غلامرضا امامی
۱۳۹۹/۱۲/۰۸ - ۰۱:۴۵:۳۱
در تایپ این غزل چند اشتباه و ناهمواری پیش آمده است که دز زیر تصحیحات پیشنهاد میگردد.جان نیاید در نشاط الا که بر بوی حبیب تا گُل رنگین نبالد خوش ننالد عندلیبعود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید مرا تا ز طیب جان دماغ حاضران گردد رطیبدولت بوسیدن پایش ندارد هر کسی این سعادت نیست الا در سر زلف حبیبچشم دار آخر دمی با ما، که بادا گوش‌دار ایزد از چشم بدانَ‌ت، اول از چشم رقیبخیز و بر ما عرضه کن ایمان از آن عارض که باز در میان آورد زلفت رسم زُنّار و صلیببی‌تو جان در تن به جایی بس غریب افتاده است جان من، دانی به تنها چون بود حال غریب؟دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیبگفتمَ‌ش هرگز نشد کامیْ‌ْم، حاصل ز آن دهن از وصالت نیست گویی هیچ سلمان را نصیب