
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۲۰
۱
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم
۲
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه
حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم
۳
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی
بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم
۴
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او
نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم
۵
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون
من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم
۶
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل
که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم
۷
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟
حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم
نظرات