
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۲۲
۱
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم
۲
دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم
۳
من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه
تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم
۴
مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت
که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم
۵
به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد
صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم
۶
خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم
به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم
۷
نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه
که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم
تصاویر و صوت

نظرات
حدیدیان