
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۲۷
۱
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
۲
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
۳
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
۴
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
۵
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
۶
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
۷
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
۸
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
تصاویر و صوت

نظرات
کسرا
کسرا
محمد شریفی