
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵۳
۱
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب
یا دگر بیرون مرو چون آفتاب
۲
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمیخواهی جهانی را خراب
۳
رنج من زان چشم خوابآلود تست
چون کنم، کندر نمیآید ز خواب؟
۴
زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب
۵
من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه میجویی شتاب؟
۶
تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب
۷
حال هجران تو من دانم، که من
سینهای دارم پر از آتش کباب
۸
عاشقم، روزی بر آویزم بتو
تشنهام، خود را در اندازم به آب
۹
اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
نظرات